حضور فرش بود در جهان درويشي
سر نياز من و آستان درويشي
خط مسلمي از انقلاب دوران يافت
رسيد هر که به دارالامان درويشي
ز برگريز جهان ايمنند بي برگان
به يک هواست بهار و خزان درويشي
کف پرآبله اي بيش نيست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درويشي
چه حاجت است نگهبان، که بي سرانجامي
بس است بدرقه کاروان درويشي
به آفتاب مکن نسبتش ز خامي ها
که بي زوال بود قرص نان درويشي
ترا ز سلطنت فقر نيست آگاهي
وگرنه چرخ بود گرد خوان درويشي
به موميايي تسليم مي کند پيوند
اگر شکسته شود استخوان درويشي
چو دانه در دهن آسيا اگر افتد
به حرف شکوه نگردد زبان درويشي
به حرف اگرچه توان يافت حال هر کس را
لب خموش بود ترجمان درويشي
نشان و نام رها کن که بي نشان شدن است
ميان اهل بصيرت نشان درويشي
سياهيي است که خالي ز آب حيوان نيست
اگر سياه بود دودمان درويشي
خدنگش از جگر سنگ خاره مي گذرد
اگر چه سست نمايد کمان درويشي
گذشته است مکرر ز ماه گردون سير
براق همت چابک عنان درويشي
جهان بود رمه اي بي شبان، اگر نبود
نگاهبان جهان پاسبان درويشي
شده است نقطه خاک سيه چو نافه مشک
معطر از نفس خونچکان درويشي
گل هميشه بهارست روي بي برگان
فسردگي نبود در جهان درويشي
) اسباب، سيل آفت را (
به ديده خاک زند خانمان درويشي
گلش بود جگر تازه و دل مجروح
که زردرو نشود گلستان درويشي
ز چشم (سير) مکرر کريم طبعان را
شکسته است بر سر کاسه، خوان درويشي
به روي تازه (سرو از ثمر) قناعت کن
(قرص خوان) درويشي که برگ سبز بود
سپهر سبزه خوابيده اي بود صائب
نظر به همت عالي مکان درويشي