قرار گير به دارالقرار درويشي
که انقلاب ندارد ديار درويشي
پياده اي است زمين گير، آفتاب بلند
نظر به همت گردون سوار درويشي
کند به دامن اشفاق، ابر رحمت پاک
به روي هر که نشيند غبار درويشي
مکن شتاب که يکجا رسد به روز حساب
ز خازنان کرم، مزد کار درويشي
به يک قرار چو آب گهر بود دايم
زياد و کم نشود جويبار درويشي
کسي که سکه مردي ز جبهه اش خواناست
رسيده است به دارالعيار درويشي
صفاي صبح بود چهره اي غبارآلود
نظر به آينه بي غبار درويشي
به قدر روزن داغ است روشنايي دل
خوشا دلي که بود داغدار درويشي
به روز حشر سبک از صراط مي گذرد
به دوش هر که نهادند بار درويشي
بود فشاندن دست از جهان و بردن بار
درين شکفته چمن برگ و بار درويشي
کنند از گل بي خار دامنش لبريز
به پاي هر که خليده است خار درويشي
چه حاجت است به غمخواري کسان صائب؟
که هست رحمت حق غمگسار درويشي