اگر چه هست به ظاهر خراب درويشي
ز وصل گنج بود کامياب درويشي
ترا ز درد سر آن جهان خلاص کند
اگر چه تلخ بود چون گلاب درويشي
ازان به خرقه پشمين چو نافه ساخته است
که خون خويش کند مشک ناب درويشي
هزار گوهر شهوار در دل شبها
کشد به رشته ز هر پيچ و تاب درويشي
هميشه روزيش از خوان فيض آماده است
نمي خورد غم نان را چو آب درويشي
ترا به روز حساب اين سخن شود معلوم
که بوده سلطنت بي حساب درويشي
ازان به گوهر مقصود راه يافته است
که داده هر دو جهان را به آب درويشي
تمام موجه دريا اگر شود شمشير
نمي خورد غم سر چون حباب درويشي
حصار زير و زبر گشتن است ويراني
ز سيل فتنه نگردد خراب درويشي
ز لوح سينه من نقش هر دو عالم شست
دگر چه نقش زند تا بر آب درويشي
نقابدار کند آفتاب را صائب
اگر برافکند از رخ نقاب درويشي