شماره ٤٥٩: دگر چه شد که ز حالم خبر نمي گيري

دگر چه شد که ز حالم خبر نمي گيري
ز بوسه نام مرا در شکر نمي گيري
فريب مي دهي از وعده دروغ مرا
شکوفه مي کني اما ثمر نمي گيري
دل رميده من در کمين پروازست
چرا خبر ز من اي بي خبر نمي گيري؟
در آستانه ديگر سراغ خواهي کرد
سر مرا اگر از خاک برنمي گيري
دل شکسته نخواهد به اين کسادي ماند
ازين متاع چرا بيشتر نمي گيري؟
متاع يوسفي من به جا نمي ماند
چرا به قيمت خاک اين گهر نمي گيري؟
شکار مفت مرا شاهباز بسيارست
چرا مرا به ته بال و پر نمي گيري؟
بگو صريح که از انتظار خون نکنم
اگر دل از من خونين جگر نمي گيري
هميشه دور به کام کسي نمي گردد
چرا به ساغري از ما خبر نمي گيري؟
درازدستي آه مرا به لطف ببخش
عنان جور و ستم را اگر نمي گيري
چگونه دل به تو بندد کسي، که با اين ربط
خبر ز صائب خونين جگر نمي گيري