هزار حيف که از رهگذار بي بصري
نيافتم خبري از جهان بي خبري
درين بهار که فصل چراندن نظرست
در آشيانه به سر بردم از شکسته پري
فغان که خرج زمين شد تمام در خامي
ز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذري
همان ز بيم شکستن به خويش مي لرزد
اگر چه شيشه بود در دکان شيشه گري
رسيد بيد به وصل نبات آخر کار
به شکوه تلخ مکن کام خود ز بي ثمري
به نور عاريه فربه مشو که عمر هلال
به يک دو هفته ز ايام مي شود سپري
مخور ز دل سيهي بر دل سحرخيزان
که هست تيغ دودم آه و ناله سحري
ز من توقع پيغام و نامه بي خبري است
که عقل و هوش من از رفتن تو شد سفري
به آفتاب رسانيد خويش را شبنم
به نيم چشم زدن از طريق ديده وري
مسنج ساده رخان را به نوخطان، که بود
صفاي چهره بديهي و حسن خط نظري
عيار حسن گلوسوز را چه مي دانند؟
نديده اند گروهي که چهره شکري
خبر چگونه توانم گرفت از دگران؟
که من ز خويش ندارم خبر ز بي خبري
دراز کن به اثر عمر خويش را صائب
که هست مرگ دگر در زمانه بي اثري