ز خط سيه رخ چون لاله زار خود کردي
ستم به روز من و روزگار خود کردي
همان ز ماه تمام تو نور مي بارد
اگر چه هاله خط را حصار خود کردي
هزار ديده تر در قفا ز شبنم داشت
گلي که از رخ خود در کنار خود کردي
مرا که ساخته بودم به داغ نوميدي
دگر براي چه اميدوار خود کردي؟
هزار شکوه جانسوز داشتم در دل
مرا به نيم نگه شرمسار خود کردي
نکرد برق جهانسوز با خس و خاشاک
ز گرمي آنچه تو با بي قرار خود کردي
نگشت حرمت دين سنگ راه شوخي تو
اگر به کعبه رسيدي شکار خود کردي
ز وعده اي که دلت را خبر نبود ازان
چه خون که در دلم از انتظار خود کردي
مباد آفت پژمردگي بهار ترا
چنين که تازه مرا از بهار خود کردي
چها کني به دل آب کرده عاشق
که آب آينه را بي قرار خود کردي
گهر ز گرد يتيمي گرانبها گردد
کناره بهر چه از خاکسار خود کردي؟
هنوز کوه به خدمت نبسته بود کمر
که همچو لاله مرا داغدار خود کردي
تو از کجا و تعلق به آب و گل صائب؟
ستم به آينه بي غبار خود کردي