باش در ذکر خدا دايم اگر جويايي
کاين براقي است که تا عرش ناستد جايي
پاي من بر سر گنج است ز جمعيت دل
نيست در دستم اگر چون دگران دنيايي
لاله را نعل بود بر سر آتش در کوه
در ره سيل حوادث تو چه پا برجايي
چشم خفاش ز خورشيد ندارد قسمت
ورنه در ديده روشن گهران پيدايي
طوق هر فاخته اي ديده حيرت زده اي است
در رياضي که بود سرو سهي بالايي
چشم کوته نظر آيينه ظاهربين است
ورنه در سينه هر قطره بود دريايي
صائب از هر دو جهان قطع نظر آسان است
اگر از جانب معشوق بود ايمايي