عيش فرش است در آن محفل روح افزايي
که فتد شيشه مي جايي و ساقي جايي
گرد کلفت ننشيند به جبين در بزمي
که بود دست فشان سرو سهي بالايي
مردمک مهر خموشي است نظربازان را
در حريمي که نباشد نظر گويايي
يوسف از قحط خريدار دل خود مي خورد
حسن مغرور تو مي داشت اگر پروايي
چشم ازان حسن جهانگير چه ادراک کند؟
در حبابي چه قدر جلوه کند دريايي؟
در تماشاي تو افتاد کلاه از سر چرخ
خبر از خويش نداري چه قدر رعنايي
سر خورشيد درين راه به خاک افتاده است
که به افتادگي سايه کند پروايي؟
کوه را ناله من سر به بيابان داده است
نيست در دامن اين دشت چو من شيدايي
جلوه بيهده ضايع مکن اي باغ بهشت
که من از گوشه دل يافته ام مائوايي
تنگي خاک مرا بر سر آن مي آرد
کز غبار دل خود طرح کنم صحرايي
عشرت روي زمين خانه به دوشان دارند
جاي رشک است بر آن کس که ندارد جايي
هر کف خاک ز اسرار حقيقت لوحي است
صائب از سرمه توفيق اگر بينايي