چند چون چشم هوسناک به هر سو بيني؟
جمع شو تا هم از آيينه خود رو بيني
ديده بر شست گشا، چند ز کوته نظري
تير مژگان ز کمانخانه ابرو بيني؟
حسن ليلي نبود پرده نشين اي مجنون
چند بنشيني و بر ديده آهو بيني؟
بالغ آن روز شود جوهر بينايي تو
که تو اين دايره را چشم سخنگو بيني
گوي شو در خم چوگان سبکدست قضا
تا چو گردون سر خود در قدم او بيني
جنگ با گردش افلاک ز کوته نظري است
جنبش تيغ همان به که ز بازو بيني
تو که بر سينه الف مي کشي از جلوه سرو
آه ازان روز که آن قامت دلجو بيني
صحبت جسم و روان زود ز هم مي پاشد
اين نه سروي است که دايم به لب جو بيني
کشتي شرم تو آن روز شود طوفاني
که نهان کرده خود را به ترازو بيني
مي کني دست طلب از مژه شوخ دراز
از تهي چشمي، اگر کاسه زانو بيني!
صائب از پرده افلاک قدم بيرون نه
تا چو خورشيد دو صد لاله خود رو بيني