از سر صدق اگر سينه خود چاک کني
فيض صبح از نفس پاک خود ادراک کني
در قيامت گل بي خار ثمر مي بخشد
نيش خاري که تو از آبله نمناک کني
ابر از گوهر شهوار ترا لقمه دهد
دهن خويش اگر همچو صدف پاک کني
از تو هر پاره دل برگ نشاطي گردد
صبر چون غنچه اگر بر دل غمناک کني
پيش ازان دم که کند خاک ترا در دل خون
مي به دست آر که خون در جگر خاک کني
گله خار ز پيراهن يوسف بيجاست
تا به کي شکوه ز ناسازي افلاک کني؟
حسن شد پا به رکاب از خط مشکين، بشتاب
تا مگر گردي ازين قافله ادراک کني
برگ عشرت مکن اي غنچه که ايام بهار
آنقدر نيست که پيراهن خود چاک کني
مشو اي گل طرف آن رخ نازک که تري
عرقي نيست که از جبهه خود پاک کني
سرو اگر بنده آن قامت رعنا نشود
طوق بر فاختگان حلقه فتراک کني
روي ناشسته به درگاه تو خوبان آيند
گر تو چون آينه دامان نظر پاک کني
تخم چون سوخت برومند نگردد صائب
دانه اشک به اميد چه در خاک کني؟