نيست پرواي بهارم، من و کنج قفسي
که برآرم به فراغت ز ته دل نفسي
سطحيان غور معاني نتوانند نمود
رزق موج است ز درياي گهر خار و خسي
دل افسرده نگردد به نصيحت بيدار
راه خوابيده نخيزد به صداي جرسي
زود هموار ز جمعيت منزل گردد
هست در راه اگر قافله را پيش و پسي
شد دل روشن ما از سخن پوچ سياه
چه کند آينه در دست پريشان نفسي؟
گوشه گيري که بود شاد به صيادي خلق
عنکبوتي است که نازد به شکار مگسي
دور گردان تو دارند مرا داغ و کباب
من چه مي کردم اگر ره به تو مي برد کسي
هست در دست قضا بست و گشاد در عيش
گره از جبهه به ناخن نگشوده است کسي
بيکسان راست خدا حافظ از آفات زمان
دزد کمتر بود آنجا که نباشد عسسي
صائب از خواهش بيجا دل من گشت سياه
وقت آن خوش که ندارد ز جهان ملتمسي