چه بر اين آتش هستي چو دخان مي لرزي؟
چون شرر بر سر اين خرده جان مي لرزي؟
دانه قابل نه مزرع سبز فلکي
نيستي برگ، چه از باد خزان مي لرزي؟
آفتاب از تو و چرخ تو فراغت دارد
تو چه اي ذره ناچيز به جان مي لرزي؟
سود جان بر سر هم ريخته در عالم عشق
تو بر اين عالم پر سود و زيان مي لرزي
کرده اي خضر ره خود خرد ناقص را
چون عصا در کف بيمار ازان مي لرزي
عالمي محو تجلي و تو از بيجگري
در پس پرده هستي چو زنان مي لرزي
کيلي از خرمن حسن تو بود ماه تمام
بر سر دانه چه اي مور ميان مي لرزي؟
زخم شمشير زبان صيقل ارباب دل است
تو چرا اين همه از زخم زبان مي لرزي؟
بي قراران تو از برگ خزان بيشترند
چه به يک فاخته، اي سرو روان مي لرزي؟
چون پر کاه، وصال تو و هجر تو يکي است
واصل کاهربايي و همان مي لرزي
بخيه بر ديده ظاهرزن و آسوده نشين
چند چون حلقه ز چشم نگران مي لرزي
ناوک راست روي، چشم هدف در ره توست
چه بر اين قامت خشک چو کمان مي لرزي؟
در زمستان فنا حال تو چون خواهد بود؟
که ز سرماي گل اي سرو روان مي لرزي
در کف دست سليماني و از بي خبري
چون دل مور به هر ريزه نان مي لرزي
لرزش جان تو اي بحر نه از طوفان است
گوهري در صدفت هست ازان مي لرزي
جسم آن رتبه ندارد که بر او لرزد جان
هست در جان تو جاني که بر آن مي لرزي
صائب انديشه روزي ز دل خود بردار
بر سر خوان سليمان چه به نان مي لرزي؟