تا کي از خواب گران پرده دولت سازي؟
چشمه خضر نهان در دل ظلمت سازي
خلوت گور ترا جنت دربسته شود
گر درين نشائه به تنهايي و عزلت سازي
صد در فيض به روي تو گشايند از غيب
سينه را گر سپر سنگ ملامت سازي
مي شود خاک شکرزار تو بي ديده شور
گر تو چون مور به اکسير قناعت سازي
مشت خوني که بود حق سرشک سحري
چند گلگونه رخسار خجالت سازي؟
رشته اي را که توان ساخت کمند وحدت
حيف باشد که تو شيرازه صحبت سازي
در قيامت گل بي خار تو خواهد گرديد
پشت دستي که تو زخمي ز ندامت سازي
تو که از ديدن گل مي روي از خود صائب
به ازان نيست که از دور به نکهت سازي