اگر از موج خطر چشم به ساحل داري
در دل بحر همان آينه در گل داري
از دل تنگ کني شکوه، نمي داني حيف
که گشاد دو جهان در گره دل داري
گر شوي آه، نفس راست نخواهي کردن
گر بداني چه قدر راه به منزل داري
چون تواني سبک اين باديه را طي کردن؟
تو که از نقش قدم پا به سلاسل داري
نسبت حسن چو خورشيد به ذرات يکي است
تو ز کوته نظري چشم به محمل داري
باد پروانه کجا گرد دلت مي گردد؟
تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داري
آب از ديده آيينه روان مي گردد
گر به رخسار خود آيينه مقابل داري
مي توان يافتن از تلخي گفتار ترا
که ز خط زير نگين زهر هلاهل داري
پرده شرم تو غمازتر از فانوس است
مي توان يافت ز سيما که چه در دل داري
از نظربازي اين لاله عذاران صائب
چه به غير از جگر سوخته حاصل داري؟