چه ثمر مي دهد آن دل که نه آبش کردي؟
به کجا مي رسد آن پا که به خوابش کردي؟
نگهي را که کمند گهر عبرت بود
تو ز کوته نظري خرج کتابش کردي
خار پيراهن آرام بود عارف را
مژه اي را که تو شيرازه خوابش کردي
ديده اي را که ازو خوشه گوهر مي ريخت
آنقدر گريه نکردي که سرابش کردي
دل که قنديل حرم بود ز روشن گوهري
در خرابات مغان جام شرابش کردي
سر آزاده که از مغز خرد بود سمين
تو ز غفلت ز هوا پر چو حبابش کردي
دل بيدار که شمع سر بالين تو بود
تو ز افسانه چو اطفال به خوابش کردي
مي تلخي که گوارايي ازو مي زد موج
تو ز ابروي ترش پا به رکابش کردي
نفس را کردي از انديشه فردا فارغ
خود حسابانه گر امروز حسابش کردي
هر که چون کوزه لب بسته لب از خواهش بست
در خرابات مغان پر مي نابش کردي
دل هر کس که به شوق تو بريد از دو جهان
بستر از آتش سوزان چو کبابش کردي
بود آيينه صد شاهد غيبي صائب
ديده اي را که سراپرده خوابش کردي