روي دل با همه کس در همه جا داشته اي
در ته پرده نيرنگ چها داشته اي
تو که باور نکني سوز من سوخته را
دست بر آتشم از دور چرا داشته اي؟
از دل خسته ما نيست غباري بر جا
دل ما خوش که خبر از دل ما داشته اي
روي نرم تو نقاب دل سنگين بوده است
چه زره ها که نهان زير قبا داشته اي
دامن پاک من و پرده شرم است يکي
به چه تقصير ز خود دور مرا داشته اي؟
نيست در رشته شب اختر تابان چندان
که تو دل در خم آن زلف دوتا داشته اي
مانع گردش افلاک تواني گرديد
به همان گوشه چشمي که مرا داشته اي
سخن آبله پيشت گرهي بر بادست
تو که در راه طلب پا به حنا داشته اي
چارپهلو شکم نه فلک از سفره توست
پيش پرورده خود دست چرا داشته اي؟
خجل از روي سليمان زمان خواهي شد
بر دل موري اگر ظلم روا داشته اي
تو که سيراب کني ريگ روان را به خرام
صائب سوخته را تشنه چرا داشته اي؟