شنيدم بلبل خود را ستايش کرده اي جايي
ميان عندليبان دگر افتاده غوغايي
من و عقل نخستين را به جنگ يکدگر افکن
ز من تيغ زبان در کار بردن وز تو ايمايي
ز طبع موشکافم شانه پشت دست مي خايد
به گردم کي رسد همچون صبا هر بادپيمايي؟
چراغ دودمان شهرتم از شعله فطرت
ندارد آسمان امروز چون من نکته پيرايي
به ديوان خيابانش سراسر گشته ام صائب
ندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنايي