ز خوبان قامت جانان علم باشد به يکتايي
الف را هيچ حرفي برنمي آرد ز رعنايي
نمي گردد حجاب بحر وحدت موجه کثرت
نمي آرد برون سي پاره مصحف را ز يکتايي
حجاب نور وحدت عالم اسباب مي گردد
شود محجوب اگر در پرده هاي چشم بينايي
مکن از چشم بد انديشه کز شرم عذار تو
نمي بيند به غير از پشت پاي خود تماشايي
که را مي گشت در خاطر کز آن آرام بخش جان
مرا بازيچه صرصر شود کوه شکيبايي؟
غزالان را ز وحشت باز مي دارد تماشايش
چو مجنون هر که را سوداي ليلي کرد صحرايي
ز فيض گوشه گيري قطره ناچيز گوهر شد
قدم بيرون منه تا ممکن است از کنج تنهايي
به اندک فرصتي طي مي شود عمر گرانخوابان
که سنگيني کند سيلاب را افزون سبکپايي
به کوشش باز نتوان کرد از سر تيره بختي را
نگردد محو خط سرنوشت از جبهه فرسايي
زبان تيغ را سنگ فسان در جوهر افزايد
نمي گردد مرا گوش گران مانع ز گويايي
ز گلچين نيست پروا چهره گلرنگ جانان را
که حسن اين گلستان مي برد از دست گيرايي
سپرداري کن از مهر خموشي زندگاني را
که عمر شمع را کوتاه سازد بادپيمايي
که دارد ياد حسن عالم آرايي چنين صائب؟
که مي بيند به هر جانب که رو آرد تماشايي