چرا از سينه اي آه سحر بيرون نمي آيي؟
سبک چون تيغ ازين زير سپر بيرون نمي آيي؟
نمي سازند تاج پادشاهان پايتخت تو
ز زندان صدف تا چون گهر بيرون نمي آيي
ز آب شور دريا صلح کن با تلخي غربت
که چون عنبر ز خامي بي سفر بيرون نمي آيي
به ياد عالم بالا ز دل گاهي بکش آهي
ز زندان تن خاکي اگر بيرون نمي آيي
خدنگ راست رو را همچو ترکش نيست زنداني
چرا زين نيستان چون شير نر بيرون نمي آيي؟
ترا بر يکدگر تا نشکند دوران سنگين دل
ز بنديخانه ني چون شکر بيرون نمي آيي
چو خون مرده تن دادي به زير پوست از غفلت
ز جاي خود به زخم نيشتر بيرون نمي آيي
تسلي باخبر تا کي ز ملک بيخودي باشي؟
ز خود يک ره چرا اي بي خبر بيرون نمي آيي؟
نه اي گر تيغ چو بين وز شجاعت جوهري داري
چرا يک ره ز خود اي بيجگر بيرون نمي آيي؟
مشو از ناله افسوس غافل چون جرس باري
اگر از کاروان همچون خبر بيرون نمي آيي
چو بيرون مي کند زين خانه ات سيل فنا آخر
چرا زين جسم خاکي پيشتر بيرون نمي آيي؟
درين عبرت سرا گر همچو مژگان صدزبان گردي
ز شکر بي قياس يک نظر بيرون نمي آيي
چه افتاده است کاوش با دل پر خون من کردن؟
تو چون از عهده اين چشم تر بيرون نمي آيي
بگو کز آه دردآلود عالم را سيه سازم
به سير ماهتاب امشب اگر بيرون نمي آيي
چو من از خويش بيرون در نگاه اولين رفتم
چرا از پرده شرم اي پسر بيرون نمي آيي؟
چنان در خانه آيينه محو ديدن خويشي
که گر عالم شود زير و زبر بيرون نمي آيي
به ديداري زبان دادخواهان مي توان بستن
چرا از خانه اي بيدادگر بيرون نمي آيي؟
نسازي آب تا دل را به آه آتشين صائب
درست از کارگاه شيشه گر بيرون نمي آيي