چرا هرگز به سر وقت من بيدل نمي آيي؟
چنين کز ديده غافل مي روي غافل نمي آيي
صنوبر با تهيدستي به دست آورد صددل را
تو بي پروا برون از عهده يک دل نمي آيي
به دل ناخن زدن مردانه اي، اما چو کار افتد
برون از عهده يک عقده مشکل نمي آيي
نگاه بي ادب در چشم قرباني نمي باشد
به خاک ما چرا بي پرده اي قاتل نمي آيي؟
کتان جسم را در دامن مه تا نيندازي
برون از پرده انديشه باطل نمي آيي
چو مي گيرد ترا حق نمک در هر کجا باشي
به پاي خود چرا اي بنده مقبل نمي آيي؟
ادب در بزم شاهان پاسباني مي کند سر را
چرا در صحبت ديوانگان عاقل نمي آيي؟
نسازي صاف تا چون صبح با عالم دل خود را
مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمي آيي
حريف اين جهان بي سر و بن نيستي صائب
چرا بيرون ازين درياي بي ساحل نمي آيي؟