به شکر اين که داري دست بر ميخانه اي ساقي
مرا از دست غم بستان به يک پيمانه اي ساقي
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزه بيگانه اي ساقي
خمار مي پريشان دارد اوراق حواسم را
مرا شيرازه کن چون گل به يک پيمانه اي ساقي
اگر چه آب و خاک من عمارت برنمي دارد
ز درد باده کن تعمير اين ويرانه اي ساقي
يک امشب ساغر اندازه را بر طاق نسيان نه
که دارم آرزوي گريه مستانه اي ساقي
برآر از پرده مينا شراب آشنارو را
خلاصي ده مرا زين عالم بيگانه اي ساقي
به خورشيد سبک جولان فلک بسيار مي نازد
به دورانداز ساغر را تو هم مستانه اي ساقي
حريف باده بيغش ز غش ها پاک مي بايد
جدا کن عقل را از ما چو کاه از دانه اي ساقي
به چرخ آور مرا چون شعله جواله از مستي
که مي خواهم کنم خون در دل پروانه اي ساقي
کشاکش مي برد هر ذره خاکم را به صحرايي
ز هم مگذار اجزاي مرا بيگانه اي ساقي
مرا سرماي زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بريز از پرتو مي رنگ آتشخانه اي ساقي
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستي را
به راهي مي رود هر خشت اين غمخانه اي ساقي
اگر از خاک برداري به يک پيمانه صائب را
چه کم مي گردد از سامان اين ميخانه اي ساقي؟