حجاب جسم را از پيش جان بردار اي ساقي
مرا مگذار زير اين کهن ديوار اي ساقي
به تنگم از وجود خود، شرابي آرزو دارم
که زور او شکافد شيشه را چون نار اي ساقي
مي انگوري تنها مرا از پا نيندازد
سراسر باغ را بر يکدگر بفشار اي ساقي
برهنه روي مي خواهم ببينم دختر رز را
حجاب شيشه و پيمانه را بردار اي ساقي
به يک رطل گران بردار بار هستي از دوشم
من افتاده را مگذار زير بار اي ساقي
به راهي مي رود هر تاري از زلف حواس من
مرا شيرازه کن از موج مي زنهار اي ساقي
چرا از غيرت مذهب بود کم غيرت مشرب؟
مرا در حلقه اهل ريا مگذار اي ساقي
چراغ طور در فانوس مستوري نمي گنجد
برون آور مرا از پرده پندار اي ساقي
شراب آشتي انگيز مشرب را به دورآور
بده تسبيح را پيوند با زنار اي ساقي
اديب شرع مي خواهد به زورم توبه فرمايد
به حال خود من شوريده را مگذار اي ساقي
ز انصاف و مروت نيست در عهد تو روشنگر
زند آيينه من غوطه در زنگار اي ساقي
ندارد بازگشتي کفر و دين غير از سر کويش
به دريا مي رود هر سيلي از کهسار اي ساقي
به شکر اين که داري شيشه ها پر باده وحدت
به حال خويش صائب را چنين مگذار اي ساقي