چه در طول امل از حرص بي باکانه آويزي؟
به اين زلف پريشان هر نفس چون شانه آويزي
به روي آتشين عشق صلح از لاله رويان کن
به شمعي هر زمان تا چند چون پروانه آويزي؟
گرفتاري غذاي روح باشد مرغ زيرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آويزي
ترا هست آشنايي کز جهان بيگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند اي بيگانه آويزي؟
ز آغوش پدر هم ياد کن اي بي خبر گاهي
چه در دامان مادر اينقدر طفلانه آويزي؟
به قيل و قال نتوان در حريم کعبه محرم شد
همان بهتر که اين ناقوس در بتخانه آويزي
نخواهي شد دگر محتاج دامنگيري مردم
اگر يک بار در دامان شب مردانه آويزي
به همت گوهر يکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کي در سبحه صددانه آويزي؟
مبين آيينه را بسيار در خلوت که مي ترسم
که در دامان پاک خويش بي تابانه آويزي
ز مغز سنگ صائب نقش شيرين را برون آري
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آويزي