مرا چون ديگران گرزان که اسبابي نشد روزي
به اين شادم که دل را پرده خوابي نشد روزي
گوارا کرد بر من درد مي را خاکساري ها
اگر از جام قسمت باده نابي نشد روزي
به کوري سوختم چون شمع در بتخانه غفلت
بسر بردن شبي در کنج محرابي نشد روزي
مگر از اشک حسرت دامن دريا به دست آرد
خس بي دست و پايي را که سيلابي نشد روزي
ندارد حاصلي جمعيت بسيار بي قسمت
که گوهر را ز دريا قطره آبي نشد روزي
نديد آسايش ساحل درين درياي پروحشت
ز حيرت چشم هر کس را شکرخوابي نشد روزي
چه حاصل زين که دريا را به شور آورد طبع ما؟
چو بخت خفته ما را کف آبي نشد روزي
به کوري شست دست از تار و پود زندگي صائب
کتان شوربختي را که مهتابي نشد روزي