مجو چون غافلان از عالم اسباب بيداري
که پيدا کم شود در پرده هاي خواب بيداري
مشو از سجده آن طاق ابرو يک نفس غافل
که مي خواهد به جاي شمع اين محراب بيداري
نصيحت بي ثمر باشد زمين گيران غفلت را
نينگيزد ره خوابيده را از خواب بيداري
به عنواني که سوزد شمع روشن پرده شب را
فزايد زنده دل را بستر سنجاب بيداري
دل آگاه تا دارد نفس از پاي ننشيند
نگيرد هيچ جا آرام چون سيماب بيداري
ز ماه آسمان گردد درو بام نظر روشن
درون خانه دل را بود مهتاب بيداري
نگردد سينه پاک از آرزوها با گرانخوابي
بود اين خار و خس را آتشين سيلاب بيداري
ز روي شبنم افشان خواب ناز او گرانتر شد
اگر چه هست خواب آلود را از آب بيداري
مده در گوش خود ره گفتگوي اهل غفلت را
که مي گردد ازين افسانه مست خواب بيداري
دل روشن بود از ديده بي خواب مستغني
چراغ روز باشد در شب مهتاب بيداري
شد از افسانه حسن تو از بس خوابها شيرين
نهان شد از نظر چون گوهر ناياب بيداري
ز يک بيدار دل صدمرده دل بيدار مي گردد
که عالم را دهد خورشيد عالمتاب بيداري
مشو غافل ز پيچ و تاب اگر دل زنده اي صائب
که جوهردار مي گردد ز پيچ و تاب بيداري