ز وحشت چرخ بر من حلقه دام است پنداري
زمين از تنگ ميداني لب بام است پنداري
ز تيغش تا جدا شد زخم در خميازه مي افتد
دم شمشير سيرابش لب جام است پنداري
درين وادي به آهو چشمي افتاده است کار من
که در عين رميدن ساکن و رام است پنداري
ز بي دردي به زير سايه گل عندليب من
دل آزاده اي دارد که در دام است پنداري
فزود از منع، حرص بي بصر را دربدر گردي
به چشمش چوب دربان مد انعام است پنداري
زبان هر چند بي انديشه در گفتار نگشايم
سخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداري
به چشم هر که صائب شد سرش گرم از مي عرفان
فلک چون شيشه پر مي، زمين جام است پنداري