ز شيريني عتاب او شکرخندست پنداري
زبان در کام او بادام در قندست پنداري
به پيچ و تاب طي مي گردد ايام حيات من
رگ جانم به آن موي ميان بندست پنداري
چو شاخ گل به هر جا از سراپايش نظر افتد
چو آن لبهاي شيرين در شکرخندست پنداري
کند چون حلقه هاي دام وحشت از نظربازان
نگاه او غزال جسته از بندست پنداري
به عيب خود نيفتد ديده هرگز عيبجويان را
به چشم بي بصيرت عيب فرزندست پنداري
پر کاهي ز احسان سبک مغزان بي حاصل
به چشم غيرت من کوه الوندست پنداري
به استقبال ليلي برنمي خيزد ز جاي خود
ز چشم آهوان مجنون نظربندست پنداري
ندارد بي پر پروانه آب و تاب در محفل
نهال شمع، سبز از برگ پيوندست پنداري
به چشم هر که پوشيده است چشم از عالم امکان
فلک بر طاق نسيان شيشه اي چندست پنداري
نمي آيد به چشم موشکافان صائب از تنگي
دهان تنگ او رزق هنرمندست پنداري