زمين از دامن تر عالم آب است پنداري
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداري
ز شوخي گر چه آسايش نفهميده است مژگانش
نظر با شوخي چشمش رگ خواب است پنداري
مرا کز دوري او با در و ديوار در جنگم
قدح زخم نمايان، باده خوناب است پنداري
به خون تشنه است چنداني که از خط خاک مي ليسد
به ظاهر گر چه لعل يار سيراب است پنداري
ز لغزيدن ميسر نيست پردازد به خودداري
رخش آيينه و نظاره سيماب است پنداري
ز سوز عشق مي بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ريشه در آب است پنداري
ز بس کز منت خشک کريمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداري
دل آزاده مي گردد سياه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداري
نپيچند از کجي سر، تيغ اگر بر فرقشان بارد
کجي در کيش مردم طاق محراب است پنداري
چنان شد زندگاني تلخ بر من زين ترشرويان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداري
ز سوز سينه، گر افتد به دريا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحراي بي آب است پنداري