مکن تقصير در افسوس تا جان در بدن داري
که بهر لب گزيدن سي محرک در دهن داري
جهان از تنگ خلقي بر تو زنداني است پروحشت
وگرنه يوسفستان است اگر خلق حسن داري
به غربت گر شوي قانع، گل بي خار مي گردد
همان خاري که در پيراهن از شوق وطن داري
مهيا باش زخم گاز را در پرده شبها
زبان آتشين چون شمع تا در انجمن داري
بپوشان از دو عالم ديده و مستانه راهي شو
اگر اميد افتادن در آن چاه ذقن داري
مهيا باش صائب زخم چندين خار بي گل را
گل بي خاري از دوران اگر در پيرهن داري