نمي آيد ز دل با جلوه مستانه خودداري
کند با ترکتاز سيل چون ويرانه خودداري؟
ز خط سبز افزون مي شود بي تابي عاشق
کجا در نوبهاران آيد از ديوانه خودداري؟
به ساقي احتياجي نيست در ميخانه وحدت
که نتواند ز زور مي کند پيمانه خودداري
تجلي کوه را کبک سبک پرواز مي سازد
نيايد در حضور شمع از پروانه خودداري
تراوش مي کند بي خواست ناز از چشم مخمورش
کند چون در سخاوت همت مستانه خودداري؟
ز مرکز گردش پرگار طاقت مي برد اينجا
مجو در حلقه اطفال از ديوانه خودداري
شود گر آب دل در سينه گرمم عجب نبود
کند اين نخل مومين چون در آتشخانه خودداري؟
تکلف مي کند بيگانه از هم آشنايان را
مکن با آشنا چون مردم بيگانه خودداري
ز خاموشي شود سوداي عشق اي همنفس افزون
مکن با ديده بيخواب در افسانه خودداري
به شکر اين که چون عيسي دم جان پروري داري
مکن در پرسش بيمار، بيدردانه خودداري
دل صدپاره را گفتار حق در وجد مي آرد
نيايد وقت ذکر از سبحه صددانه خودداري
در آغاز محبت لازم عشق است بي تابي
نيايد از مي ناپخته در خمخانه خودداري
کند خورشيد تابان سينه ات را مخزن گوهر
کني چون کوه زير تيغ اگر مردانه خودداري
ز غلطاني سرشک از چشم من بي خواست مي ريزد
نيايد در صدف از گوهر يکدانه خودداري
نگيرد يک نفس آرام دل در سينه گرمم
کند در تابه تفسيده اي چون دانه خودداري؟
بود در راههاي دلنشين آسايش منزل
نمي آيد در آن زلف دراز از شانه خودداري
ز شمع استادگي زيباست، از پروانه جانبازي
ز عاشق بيخودي خوش باشد، از جانانه خودداري
مپوش از روي آتشناک خوبان چشم وقت خط
مکن پيش چراغ صبح اي پروانه خودداري
مرا نظاره آن لعل ميگون بس بود صائب
کند ساقي اگر در دادن پيمانه خودداري