ترک عجب و کبر کن تا قبله عالم شوي
سيرت ابليس را بگذار تا آدم شوي
گر چه تلخي، دامن اهل صفايي را بگير
تا مگر شيرين به چشم خلق چون زمزم شوي
روي پنهان کن که خار تهمت ابناي دهر
مي درد از هم ترا گر دامن مريم شوي
چند باشي در کشاکش، دامن ساقي بگير
تا درين عالم ازين عالم به آن عالم شوي
ره به آدم گرچه يک گام است از راه نسب
ره ترا بسيار در پيش است تا آدم شوي
آنقدر سر از سر زانوي کلفت برمدار
تا ميان عاشقان سر حلقه ماتم شوي
تا غمي حاصل کنند ارباب دل خون مي خورند
تو ستمگر مي کني صد حيله تا بي غم شوي
چون سليمان قدر دل اکنون نمي داني که چيست
آن زمان انگشت مي خايي که بي خاتم شوي
در بساط عالم هستي که بيشي در کمي است
مي زني روزي دو شش صائب که نقش کم شوي