تا به کي دل را سياه از نعمت الوان کني؟
چند در زنگار اين آيينه را پنهان کني؟
کشتي از درياي خون سالم به ساحل برده اي
صلح اگر بانان خشک از نعمت الوان کني
مي تواني خرمني اندوخت از هر دانه اي
خرده خود صرف اگر در راه درويشان کني
سرنمي پيچد ز فرمان تو گوي آفتاب
از عبادت قامت خود را اگر چوگان کني
عاشقان خون از براي گريه کردن مي خورند
تو ستمگر مي خوري خون تا لبي خندان کني
از عزيزي مي شوي فرمانرواي ملک مصر
صبر اگر بر چاه و زندان چون مه کنعان کني
جوهر ذاتي ترا چون تيغ مي گردد لباس
از لباس عاريت خود را اگر عريان کني
چند از تيغ شهادت جان خود داري دريغ؟
تا به کي ضبط نفس در چشمه حيوان کني؟
مي شود از کيمياي صبر درمان دردها
چند صائب درد خودآلوده درمان کني؟