بي تائمل صرف نقد وقت در دنيا کني
چون به کار حق رسي امروز را فردا کني
دست خود از چرک دنيا گر تواني پاک شست
دست در يک کاسه با خورشيد چون عيسي کني
سنبل و ريحان شود در خوابگاه نيستي
آنچه از انفاس صرف آه در شبها کني
عيب خود جويند بينايان به صد شمع و چراغ
تو به چندين چشم عيب ديگران پيدا کني
تا نگرديده است پشتت خم به بالا کن سري
با قد خم چون ميسر نيست سر بالا کني
چون صدف سهل است کردن قطره را در خوشاب
جهد کن تا قطره خود را مگر دريا کني
چند در اختر شماري صرف سازي نقد عمر؟
از دم عقرب گره تا کي به دندان وا کني؟
تا به کي چون غنچه در بستانسراي روزگار
رخنه در قصر وجود از خنده بيجا کني؟
سيل را روشنگري چون اتصال بحر نيست
سعي کن تا در دل روشن ضميران جا کني
دست اگر چون موج شويي از عنان اختيار
مي تواني در دل دريا کمر را وا کني
چون صدف گنجينه گوهر ترا صائب کنند
رزق خود دريوزه گر از عالم بالا کني