جامه زرين نگردد جمع با سيمين تني
يوسف از چه برنمي آيد ز بي پيراهني
صبر چون بادام کن بر خشک مغزي هاي پوست
جنگ دارد با زبان چرب نان روغني
گوشه چشمي ز غمخواران چو نبود غم بلاست
اژدهايي مي شود هر خار در بي سوزني
بي دهاني تيره دارد مشرب عيش مرا
دود پيچيده است در اين خانه از بي روزني
رونگردانند از شمشير صاحب جوهران
مي کند موج خطر بر پشت دريا جوشني
از حنا بستن نگردد پاي رفتارش گران
هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتني
آدمي را چشم عبرت بين اگر باشد بس است
آنچه آمد بر سر ابليس از ما و مني
عشق اگر داري جهان گو سر به سر زنجير باش
صاحب سوهان نينديشد ز بند آهني
از سيه کاران حديث تو به جرم ديگرست
جامه خود را همان بهتر نشويد گلخني
اشک را در ديده روشندلان آرام نيست
ذره مي رقصد در آن روزن که باشد روشني
همت پيران گشايد کارهاي سخت را
رخنه در خارا کند تير کمان صد مني
بي لباسي دارد از زخم زبان ايمن مرا
فارغم از داروگير خار از بي دامني
برنمي دارم نظر از پشت پاي خويشتن
بس که ديدم صائب از ناديدگان ناديدني