قطره اي از قلزم توحيد باشد هر دلي
دست رد بر هيچ مخلوقي منه گر واصلي
گرد هستي در سفر دارد ترا چون گردباد
هر کجا اين گرد بنشيند ز پا، در منزلي
مي گشايد عقده فولاد را آتش چو موم
عشق عالمسوز را ياد آر در هر مشکلي
تا درين وحدت سرا خود را جدا داني ز خلق
در حساب دفتر ايجاد فرد باطلي
کشتيي را يک معلم بس بود بهر نجات
چرخ از پا درنيايد تا بود صاحبدلي
بر گرانان مشکل است از بحر بيرون آمدن
ورنه خس از هر کف بي مغز دارد ساحلي
سالها بايد درين وادي ز خود وحشي شدن
تا به سر وقت تو آيد همچو مجنون محملي
باربرداري است بهر توشه فرداي تو
مغتنم دان چون به درگاه تو آيد سايلي
گرچه با هر کس کني نيکي، نمي بيني زيان
سعي کن زنهار پيدا کن زمين قابلي
حفظ کن تا مي تواني آبروي خويش را
گر ز کشت زندگي داري اميد حاصلي
هست در دنبال هم پست و بلند روزگار
سر به جاي پا گذاري گر چه شمع محفلي
بيشتر از طول خواهد بود عرض راه تو
اين چنين کز مستي غفلت به هر سو مايلي
نوبهار زندگي در خواب غفلت صرف شد
از مآل خويشتن صائب چه چندين غافلي؟