سر فرو نارد به گردون اختر ديوانگي
گرد خاکستر نگيرد اخگر ديوانگي
مي زند پر در فضاي لامکان با آن که هست
زير سنگ کودکان بال و پر ديوانگي
مي شمارد در شمار داغهاي خامسوز
آفتاب روز محشر را سر ديوانگي
سهل باشد کوهکن گر سر به جاي پا گذاشت
کوه را از پا درآرد ساغر ديوانگي
کاش تيغش از نيام خاک مي آمد برون
تا به مجنون مي نمودم جوهر ديوانگي
هست تا سنگ ملامت برقرار خويشتن
پشت خود بر کوه دارد لشکر ديوانگي
بحر عقل است آن که هر موجي به زنجيرش کند
نيست لنگر گير بحر اخضر ديوانگي
سينه بر درياي آتش مي زنم همچون سپند
تا به مغزم خورد بوي مجمر ديوانگي
در ديار ساده لوحان نقش بار خاطرست
محو سازد سکه را از خود زر ديوانگي
چرخ را در نيم جولان زير پا مي آورد
سنگ طفلان گر نگردد لنگر ديوانگي
بستر بيمار عقل از يک عرق گردد خنک
تا قيامت گرم باشد بستر ديوانگي
هر که خود را فرد باطل کرد در ديوان عقل
همچو صائب مي شود سردفتر ديوانگي