چشم خونبارست ابر نوبهار زندگي
آه افسوس است سرو جويبار زندگي
نيست غير از لب گزيدن نقلي اين پيمانه را
دردسر بسيار دارد ميگسار زندگي
برگ او از دست افسوس و ثمر باردل است
دل منه چون غافلان بر برگ و بار زندگي
ديده از روي تائمل باز کن چون عارفان
کز نگاهي ريزد از هم پود و تار زندگي
مي برد با خود ز بي تابي کمند و دام را
در کمند هر که مي افتد شکار زندگي
اعتمادي نيست بر شيرازه موج سراب
دل منه بر جلوه ناپايدار زندگي
يک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بيش از دخل باشد در ديار زندگي
باده يک ساغرند و پشت و روي يک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگي
از تزلزل بيخودان نيستي آسوده اند
بر نفس پيوسته لرزد شيشه بار زندگي
در شبستان عدم باشد حضور خواب امن
نيست جز تشويش خاطر در ديار زندگي
چون حباب پوچ از پاس نفس غافل مشو
کز نسيمي رخنه افتد در حصار زندگي
بارها سر داد بر باد و همان از سادگي
شمع گردن مي کشد از انتظار زندگي
دارد از برق سبک جولان طمع استادگي
هر که از غفلت دهد با خود قرار زندگي
چون نگردد سبز در ميدان جانبازان عشق؟
نيست خضر نيک پي گر شرمسار زندگي
گر به سختي بيستون گرديده اي، چون جوي شير
نرم سازد استخوانت را فشار زندگي
مرگ چون موي از خمير آسان کشد بيرون ترا
ريشه گر در سنگ داري در ديار زندگي
چون شرر با روي خندان خرده جان کن نثار
چند لرزي بر زر ناقص عيار زندگي
تا نگرديده است دست از رعشه ات بي اختيار
دست بردار از عنان اختيار زندگي
موج آب زندگاني مي شمارد تيغ را
هر که پيش از مرگ شست از خود غبار زندگي
مي تواند شد شفيع روزگاران دگر
آنچه صرف عشق شد از روزگار زندگي
تا دم صبح قيامت نقش بندد بر زمين
هر که افتد از نفس در زير بار زندگي
خاک صحراي عدم را توتيا خواهيم کرد
آنچه آمد پيش ما از رهگذار زندگي
سبزه زير سنگ نتوانست قامت راست کرد
چيست حال خضر يارب زير بار زندگي
برگ سبزي مي کند ما بينوايان را نهال
بيش از اين خشکي مکن اي نوبهار زندگي
دارد از هر موجه اي صائب درين وحشت سرا
نعل بي تابي در آتش جويبار زندگي