نيست جز داغ عزيزان حاصل پايندگي
خضر، حيرانم چه لذت مي برد از زندگي
بي رفيقان موافق آب خوردن سهل نيست
خضر هيهات است گردد سبز از شرمندگي
از سبکروحان دل روشن گراني مي کشد
مي کند آيينه را تاريک آب زندگي
برنمي دارد شراکت طبع ارباب طمع
خصم درويشان بود سگ از ره گيرندگي
بيد مجنون در تمام عمر سر بالا نکرد
حاصل بي حاصلي نبود به جز شرمندگي
عذر نامقبول را بر طاق نسيان نه، که نيست
مجرمان را عذرخواهي به ز سرافکندگي
ديده اي کز سرمه توفيق روشن مي شود
صرف عيب خويش ديدن مي کند بينندگي
از طريق کسب نتوان در نظرها شد عزيز
گوهر از صلب صدف مي آورد ار زندگي
در لباس ابر باشد تيغ بازي هاي برق
در سواد چشم شرم آلود او بازندگي
مي کند مژگان شرم آلود در دل رخنه بيش
در نيام اين تيغ را افزون بود برندگي
مي کند با مزرع اميد صائب کار برق
چون ز مقدار ضرورت بيش شد بارندگي