شهره مي سازد سخن را در جهان استادگي
مي کند اين آب روشن را روان استادگي
از تأمل مستمع سازد سخن را خوش عنان
تير را بخشد پر و بال از نشان استادگي
زندگي با تازه رويان عمر مي سازد دراز
سرو را دارد جوان در بوستان استادگي
دل چو آگاه است کم آشفته مي گردد حواس
گوسفندان را کند امن از شبان استادگي
از اقامت سبز شد در جوي خضر آب حيات
مي شود زنگار بر آب روان استادگي
تا هدف را مي توان در زير بال و پر کشيد
تير را خوش نيست در بحر کمان استادگي
راحت منزل بود بر رهنوردان سنگ راه
مي کند آب گوارا را گران استادگي
در چنين وقتي که گل واکرده آغوش وداع
در گشاد در مکن اي باغبان استادگي
پاي در دامن کشيدن نيست بر پيران گران
بار باشد بر دل سرو جوان استادگي
از ثبات پا توان بر دشمنان فيروز شد
سرو را خط امان شد از خزان استادگي
کعبه را چون محمل ليلي به راه انداختم
شوق من نگذاشت در سنگ نشان استادگي
لازم پيري است صائب برگريزان حواس
در فتادن چون کند برگ خزان استادگي؟