نيست نقشي دلپذير عشق غير از سادگي
پيش صاحب فن نباشد فن به از افتادگي
از سر بي حاصلان دست حوادث کوته است
جامه فتح است سرو باغ را آزادگي
آب شد روي زمين از سجده هاي گرم من
چون تواند موم، کردن برق را سجادگي؟
قطره نيسان که باشد، شبنم افسرده کيست؟
تا زند پيش سرشکم لاف مردم زادگي
با چنين بختي که از دريا خبر مي آورد
مژده وصل تو باور مي کنم از سادگي
قطع اميد ز مآل ساده لوحي چون کنم؟
مشرق خورشيد شد آغوش صبح از سادگي
نيست صائب چرخ مينا رنگ مرد جنگ ما
با نفس آيينه مي گردد طرف از سادگي