خاک ما در گوشه ميخانه بودي کاشکي
حشر ما با شيشه و پيمانه بودي کاشکي
تا شدي محو از بساط آفرينش تخم شيد
نقل مستان سبحه صد دانه بودي کاشکي
در غم روي زمين افکند معموري مرا
سيل دايم فرش اين ويرانه بودي کاشکي
در حريم زلف، بي مانع سراسر مي رود
دست ما را اعتبار شانه بودي کاشکي
چند با بيگانگان عمر گرامي بگذرد؟
آشنارويي درين غمخانه بودي کاشکي
حسن را دارالاماني نيست چون آغوش عشق
شمع در زير پر پروانه بودي کاشکي
آشنايي در محبت پرده بيگانگي است
با من آن ناآشنا بيگانه بودي کاشکي