تکيه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسي؟
اين بناي سست را تا کي بپا دارد کسي؟
اعتمادي نيست بر جمعيت بي نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسي؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
اين بنا را چند بر پا از هوا دارد کسي؟
عمر با صد ساله الفت بي وفايي کرد و رفت
از که ديگر در جهان چشم وفا دارد کسي؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسي
مطلب کونين در آغوش ترک مدعاست
برنيايد مطلبش تا مدعا دارد کسي
استخوانم توتيا شد از گراني هاي جان
اين زره را چند در زير قبا دارد کسي؟
رنج ميل آتشين و پرتو منت يکي است
چشم بينايي چرا از توتيا دارد کسي؟
خار صحراي ملامت خواب مخمل مي شود
آتش شوقي اگر در زير پا دارد کسي
مي شود آخر بيابان مرگ، بي درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسي
هر که با حق آشنا شد، از جهان بيگانه شد
نيست با حق آشنا تا آشنا دارد کسي
بي تکلف، آب خوردن بي رفيقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسي
پرده جمعيت خاطر بود صائب حجاب
بد نبيند تا نظر بر پشت پا دارد کسي
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد ملک
چند پاس وعده هر بي وفا دارد کسي؟