ياد دارد تخت شاهان قلزم خضرا بسي
سرنگون گرديده زين کشتي درين دريا بسي
خاک ها در کاسه سرکرده چون موج سراب
رهروان تشنه لب را جلوه دنيا بسي
ترک دنيا پيش دنيادوستان باشد عظيم
ورنه در قاف قناعت هست ازين عنقا بسي
نه همين قارون فرو رفته است در خاک سياه
خويش را گم کرده اند از جستن دنيا بسي
خاکساري چون سرافرازي نمي دارد زوال
کوهها را پشت سر ديده است اين صحرا بسي
شيشه پر زهر گردون چيست در دير مغان
هر تنک ظرفي تهي کرده است ازين مينا بسي
آسمان سنگدل از گريه ما فارغ است
ياد دارد پل ازين سيلاب بي پروا بسي
از هزاران کس که مي بيني يکي صاحبدل است
آهوي مشکين ندارد دامن صحرا بسي
دست بردار از خم آن زلف چون چوگان که کرد
سروران را گوي ميدان صائب اين سودا بسي