از فناي پيکر خاکي چرا خون مي خوري؟
از شکست خم چرا غم اي فلاطون مي خوري؟
در قفس روزي ز بيرون مي خورد مرغ قفس
غم ز بي برگي چرا در زير گردون مي خوري؟
اي که مي سازي ز مي رخسار خود را لاله گون
غافلي کز دل سياهي غوطه در خون مي خوري
حفظ کن اندازه را در مي که گردد ناگوار
گر ز آب زندگي يک جرعه افزون مي خوري
کاهش و افزايش اين نشأه با يکديگرست
مي خورد افيون ترا چندان که افيون مي خوري
مي رسد در سنگ صائب رزق لعل از آفتاب
اينقدر ز انديشه روزي چرا خون مي خوري؟