هر دو عالم يک قدم باشد به پاي بيخودي
اي هزاران خضر فرخ پي فداي بيخودي
بلبل هر بوستان و جغد هر ويرانه نيست
در فضاي عرش مي پرد هماي بيخودي
عقده دل را مبر سربسته با خود زير خاک
عرض کن بر ناخن مشکل گشاي بيخودي
با لب پرخنده چون سوفار مي آيد برون
غنچه پيکان ز باغ دلگشاي بيخودي
بر سر هر موي خود صد کوه آهن بسته اي
چون ترا از جا ربايد کهرباي بيخودي؟
يار کارافتاده را ياري هم از ياران بود
باده مي دارد چراغي پيش پاي بيخودي
مدتي در تنگناي آب و گل گشتي بس است
چند روزي هم سفر کن در فضاي بيخودي
دانه ما رو سفيد از گردش اين آسياست
آه اگر از گردش افتد آسياي بيخودي
ديده مور آيدش ملک سليمان در نظر
چشم هر کس باز گردد در فضاي بيخودي
اين جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
اي سري و سروري ها خاک پاي بيخودي