از شراب لعل تا رخسار را افروختي
هر که را بود آرزوي خام در دل سوختي
دخل بي اندازه را ناچار خرجي لازم است
روي دل بنما به قدر آنچه دل اندوختي
در دل فولاد جوهر موي آتشديده شد
تا ز عارض خانه آيينه را افروختي
آن که عمرش صرف شد در دلبري آموختن
کاش دلداري هم از ما اندکي آموختي
بي پر و بالي پر و بالي است در راه طلب
مي شود روشن چراغت چون نفس را سوختي
قسمت خاک است هر دخلي که بيش از خرج شد
من گرفتم همچو قارون گنجها اندوختي
يک دل سنگين نگرديد از دم گرم تو نرم
در سخن هر چند صائب بيش خود را سوختي