در تمام عمر اگر يک روز عاشق بوده اي
از حساب زندگي روزشمار آسوده اي
چون مي گلرنگ خون عاشقان غماز نيست
از غبار خط چرا اين خاک بر لب سوده اي؟
از پشيماني مشو غافل که روز بازخواست
برگ عيش توست هر دستي که بر هم سوده اي
بي قراران نيستند آسوده در زير زمين
از گرانجانيتو بر روي زمين آسوده اي
بحر رحمت از تو هر ساعت به رنگي مي شود
بس که دامن را به الوان گناه آلوده اي
تا ز خود بيرون نمي آيي سفر ناکرده اي
گر به مژگان سنگلاخ دهر را پيموده اي
ترک هستي کن که خاکت مي فشارد در دهن
اين مي ناصاف را صدبار اگر پالوده اي
رو اگر در کعبه آري سجده بت مي کني
تا ز زنگار خودي آيينه را نزدوده اي
گرچه داري در ميان خرمن افلاک جاي
از غلوي حرص چون موران کمر نگشوده اي
پيش پاي سيل افتاده است صحراي وجود
تو ز غفلت در خطرگاهي چنين آسوده اي
عشق را در پرده ناموس پنهان مي کني
چهره خورشيد را صائب به گل اندوده اي