با لباس عنبرين امروز جولان کرده اي
سرو را در جامه قمري خرامان کرده اي
از دل شب پرده بر رخسار روز افکنده اي
شعله را در پرنيان دود پنهان کرده اي
چون سکندر تشنگان را سر به صحرا داده اي
ابر ظلمت را نقاب آب حيوان کرده اي
کعبه سان بر تن لباس شبروان پوشيده اي
عالمي را از لباس صبر عريان کرده اي
در لباس اهل ماتم جلوه گر گرديده اي
روز را بر عاشقان شام غريبان کرده اي
در ميان روز و شب خون در ميان است از شفق
چون به هم اين هر دو را دست و گريبان کرده اي؟
آفتاب تيغ زن چون گل سپر افکنده است
تا تو با تيغ و سپر آهنگ ميدان کرده اي
در چنين روزي که گوهر کرد آب خود سبيل
تشنگان را منع ازان چاه زنخدان کرده اي
آب خوردن از مروت نيست در عاشور و تو
چشم ميگون را ز خون خلق مستان کرده اي
آه اگر شاه شهيدان از تو پرسد روز حشر
آنچه از بيداد با ما تلخکامان کرده اي
صائب از بس کز زبان کلک شکر ريختي
سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده اي