کيستم من، مشت خار در محيط افتاده اي
دل به دريا کرده اي، کشتي به طوفان داده اي
نيست ممکن چون سپند آرام را بيند به خواب
موري از دست سليمان بر زمين افتاده اي
جنت دربسته اي با خود به زير خاک برد
از ازل شد قسمت هر کس دل آزاده اي
برنمي خيزد به صرصر نقشم از دامان خاک
وادي امکان ندارد همچو من افتاده اي
مي توان از جبهه عشاق راز عشق خواند
نيست در صحراي محشر نامه نگشاده اي
با جگر خوردن قناعت کن که اين مهمانسرا
جز غم روزي ندارد روزي آماده اي
علم رسمي مي کند صائب دل روشن سياه
عارفان را بس بود چون صبح لوح ساده اي