کشد گر به صورت ز دل صد زبانه
به معني بود نور آتش يگانه
مکن روي در قبله بي صدق نيت
که رسوا کند تير کج را نشانه
برون آي از جسم خاکي به همت
که دريا شود تنگ ظرف از کرانه
به وصل هدف مي رسد دوربيني
که چون تير جسته است صاف از دو خانه
خوشا رهنوردي که چون صبح صادق
نفس راست چون کرد، گردد روانه
مشو بار روشن ضميران که گردد
ز يک تن پر از خلق آيينه خانه
تو آن روز برخيزي از خواب غفلت
که سازند اه جهانت فسانه
به دست تهي مي گشايم گرهها
ز کار سيه روزگاران چو شانه
فزون گشت غفلت ز موي سفيدم
رگ خواب من گشت اين تازيانه
بخواه آنچه مي خواهي از خاکساران
که خاک مرادست اين آستانه
حرام است مستي بر آن عندليبي
که خامش شود در خزان از ترانه
چه ترساني از مرگ، آزاده اي را
که طبل رحيلش بود شاديانه
که خرسند مي شد به فقر و قناعت؟
نمي بود اگر انقلاب زمانه
ز نعمت تهي چشم سيري ندارد
شود دام را حرص افزون ز دانه
گشايش گر از بستگي چشم داري
منه پا برون چون در از آستانه
مرو بي تکلف به مهمانسرايي
که پاي تکلف بود در ميانه
نسوزي اگر خويش را چون سمندر
چه حاصل ز خار و خس آشيانه
ز استادن آب روان سبز گردد
مجو چون خضر هستي جاودانه
سعادت به پرواز بسته است صائب
هما کم ز جغدست در آشيانه